وب وحشت و ترس+18وحشتناک ترین سایت ایرانی..............

متن مرتبط با «داستان» در سایت وب وحشت و ترس+18وحشتناک ترین سایت ایرانی.............. نوشته شده است

این وبلاگ هیچ ربطی ب شیطان پرستی ندارد..........!

  • توجه...........توجه !!!!!امطالب وبلاگ ربطی به فرقه های دینی دیگر ندارد.ودر تمام شرایط تابع قوانین جمهوری اسلامی است.,داستان داستان ترسناک داستان جدید ترسناک داستان جن جديد داستان عکس ترسناک جدید دانلود کلیپ جن ترسناک جدید عکس وحشتناک+18- ...ادامه مطلب

  • داستان ارسالی توسط candy girl

  • | candy girl 25 / 12 / 1392 15:00 داستان ارسالی توسط candy girl رها یه دختره که چند وقتیه اتفاقات غریبی براش میفتن.این ماجرا رو از زبون خودش میگم: رفته بودیم اهواز خونه ی عمم اینا.پسر عموم که خیلی با پسر عمم جور بودم باهامون اومده بود.شب که قرار شد بخوابیم مامان و بابا ها و پسرا رفتن پایین بخوابن و من و دختر عمم رفتیم طبقه بالا.هر چقدم که ایمان میگفت نرین بالا گوش نگرفتیم.خلاصه رفتیم بالا من و عسل و خوابیدیم.نیمه های شب یهو از خواب بلند شدم.یه گرمای چندش آور و خاصو احساس میکردم.عین اینکه یکی از پشت بغلم کرده باشه.و نمیتونستم تکون بخورم.انگاری راستی راستی یکی منو بغل گرفته بود.عسل هم نبود.ترسیدم.بالاخره اون گرما کمتر شد و تونستم که از جام بلند شم.دیدم چراغ ته راهرو داره چشمک میزنه.چراغ آشپز خونه ی طبقه بالا هم که ما توش بودیم روشن بود.رفتم تو آشپز خونه.در یخچال باز بود و عسل در حال آب خوردن بود.صداش کردم:عسل روانی تو اینجایی من سکته کردم؟ولی عسل جوابی نداد.چند بار صداش کردم.باز جوابی نداد.شونشو گرفتم و تکون دادم.یهو نگام کرد.یخ زدم.یهو جیغ زدم:عــــــــــــــــســـــــــــــــلـــــــــــــــ!!!!!!!!که از پشت سرم صدا اومد:چته رها؟نصف شب عربده کشی راه انداختی؟خواب بودما!!!!برگشتم.عسل بود!!!!!!دوباره برگشتم سمت یخچال.اون عسلی که جوابمو نداده بود نبودش!!!!!!در یخچالم بسته بود و هیچ لیوانی که استفاده شده باشه تو آشپزخونه نبود!!!!!!دیگه از حال رفتم...واقعا نمیدونم اون چی بود...؟ ایشالا مراتب بعدی اتفاقات دیگه ای که واسه این دوستم افتاده رو مینویسم.تمام اسما هم مستعارن.,candy girl ...ادامه مطلب

  • داستان ترسناک!!!!!بیا ضرر نمیکنی به خدا 18

  • داستان ترسناک!!!!!بیا ضرر نمیکنی به خدا 18 زن موقعها ديگر مادر كار با اسب را آغاز كرده بود. او آموزش سواركاري ميداد و اسب تربيت ميكرد. هميشه بچهها دور و بر خانه ما در حال بازي و جست و خيز بودند. يك روز كه ما به نمايشگاه اسب رفته بوديم، پدربزرگ پيش مادربزرگ رفت و شروع به نق زدن كرد. او از والدين اين دوره و زمانه شكايت داشت و ميگفت ما كه پرستار بچه نيستيم كه آنها بچههايشان را دور و بر خانه ما رها ميكنند. مادربزرگ با تعجب گفت (ولي امروز هيچ بچهاي اينجا نيست. همه به نمايشگاه اسب رفتهاند.)پدربزرگ جواب داد (ولي يك دختر كوچولوي مو طلايي آن بيرون دارد ميدود.) مادربزرگ تاكيد كرد هيچ بچهاي اينجا نيست. اين تنها دفعهاي نبود كه دختر كوچولوي مو طلايي در آن خانه ديده شد. يك روز برادر پنج سالهام هم او را ديد و يكبار ديگر يكي از شاگردان مادرم گفت دخترك مو طلايي را پشت پنجره طبقه بالا ديده است. شايد او آليس بود! جالب است يكبار برادرم گفت يك دلقك شيطاني را در آشپزخانه ديده است. شايد اين حرف برادرم به نظر احمقانه برسد ولي مادرم ميگويد من هم وقتي كوچك بودم يكبار گفتم در آشپزخانه يك دلقك وحشتناك ديدهام. به ادامه مطلب برووو           ترسوووووووووووووو +++۱۸,داستان ترسناک!!!!!بیا ضرر نمیکنی به خدا 18 ...ادامه مطلب

  • داستان ترسناک جدید جنننن

  • داستان ترسناک جدید جننننن شروع اتفاقات رو که به دقیق خاطرم هست از سال 1383 شروع میشهیکی از دوستام یه موتور جدیده گرون قیمت خارجی گرفت و تصمیم گرفتیم به خارج از شهر بریم در راه برگشت به طور عجیبی چراغ موتور سوخت..ولی ما تصمیم گرفتیم راهمون رو ادامه بدیمکه همون تصمیم لعنتی باعث شد تصادف کنیمو من دوستام که از بچه گی با هم بزرگ شده بودیم و مثل برادرم بودن رو از دست بدمبعد از اون حادثه من 1 ماه بستری بودم و خانواده بخاطر روحیه من خونه رو عوض کردنو یه شهری دیگه خونه خریدن.. بعد از بهوش اومدن 2 ماه ب...عد من با اینکه حال و روز خوشی نداشتمبرگشتم شهر سابق.شب ساعت 11 رسیدم رفتم خونه دوستم بعد از چند ساعت ممانعت که این موقعشب خوب نیست که بری قبرستون و لجبازی من که واقعا نبوده دوستامو تو ذره ذره وجودم احساس میکردمبلاخره قانع شدن !! خونه نزدیک قبرستون بود و کمتر از 10 دقیقه فاصله.ساعت 3 شب بود شب اول ماه و آسمون هم ابری وسنگینقبر دوستام تو قسمت جدید قبرستون بود ما تا رسیدیمدیدم اون دست پل که یه قطعه جدید بود یه10_15 نفر شاید یکم بیشتر آتیش بزرگی روشن کردنونشستن و حرف میزنن .توجهی نکردم .چون تمام ذهنم رو قبر دوستم بود   به ادامه مطلب برووووووو +++۱۸,داستان ترسناک جدید جنننن ...ادامه مطلب

  • داستان ترسناک ایرانی!(بخون خیلی قشنگه!)

  • داستان ترسناک ایرانی!(بخون خیلی قشنگه!)داستان ترسناک ایرانی!(بخون خیلی قشنگه!)   ساعت از 7 گذشته بود و هوا داشت كم كم رو به تاریكی میرفتچندین جوان در خانه ای كوچك كنارهم جمع شده بودندصدای قهقه خنده هایشان سقف خانه رو به لرزش وا میداشتیكی از آنها لیوان بلوری كه دشتش بود رو سر كشید و در حالیكهگویی سرگیجه داشت رو به فرد روبرویش گفت: محسن شماره گیرو راه بندازبعد دو نفر دیگه كه كنارش بودن شدیدتر از قبل زدن زیر خنده....! به ادمه مطلب برووووووو +۱۶,داستان ترسناک ایرانی!(بخون خیلی قشنگه!) ...ادامه مطلب

  • چند تا داستان از ارواح+16

  •  چند تا داستان از ارواح+۱۶ وقتی صحبت از روح و عالم ارواح می‌شود به یاد داستان‌های ترسناكی می‌افتیم كه بعضی‌ها وقتی بعد از صرف شام دور هم جمع می‌شوند، برای یكدیگر تعریف می‌كنند. زمان تاثیرگذار این داستان‌ها به ویژه وقتی است كه به دور از هیاهوی شهر می‌خواهیم شبی را در چادر بگذرانیم یا در یك خانه قدیمی و مرموز كه درهای آن به هنگام باز و بسته شدن جیرجیر می‌كنند و باد زوزه‌كشان شیشه‌های پنجره‌ها را می‌لرزاند، شب را به صبح برسانیم. . ولی این داستان‌های ارواح تا چه حد صحت دارند؟ آیا اصلا برگرفته از حقیقت هستند یا تنها زاییده ذهن شیطنت‌آمیز كسانی است كه از تماشای چشمان پردلهره اطرافیان لذت می‌برند؟ در این جا قصد داریم برخی از این افسانه‌های كهن را تعریف كنیم:   به ادامه مطلب بروووووو+۱۶,ارواح كجا هستند؟ ...ادامه مطلب

  • عجیب ترین داستان از بازگشت ارواح

  • عجیب ترین داستان از بازگشت ارواح دست مومیایی ملكه 3 هزار ساله مصر زنده می شود و انتقام خود را از كاهنان می گیرد.عكس هایی كه همسر لویی هامان سیاح معروف فرانسوی از روح ملكه عصیانگر مصر گرفته و بازوبندهای اهدایی وی ، در موزه لندن موجوداست . در یك جلسه سخنرانی كه در حضور ملكه انگلستان برگزار می شد، ملكه الیزابت از لردهالیفاكس خواست كه یكی از خاطرات عجیب خود را بازگو كند. او نیز از دوست خود لویی هامان كه همیشه همراه او در سفرها بوده ،خواست ماجرای دست خونین ملكه مصر را بیان كند. لویی هامان گفت :   حتما بخونید خیلی جالب و ترسناکه ........... +۱۶,عجیب ترین داستان از بازگشت ارواح ...ادامه مطلب

  • داستان ترسناک جزیره+16

  • جزيره   جزيره ::::::::::: ماه به ميان آسمان دويده بود،صداي موج هاي آب طنين انداز فضاي سنگين ساحل شده بود. در گوشه اي از اسكله چند مرد ولگرد داخل پيت حلبي شكلي هيزم ريخته و آتش بپا كرده بودند و  با صداي بلند آواز محلي ميخواندند...جوزف خود را درميان كاپشنش پيچيده بود و نگران در ساحل پرسه ميزد......... به ادامه مطلب برووووووو++++۱۶,داستان ترسناک جزیره+16 ...ادامه مطلب

  • داستان ترسناک کابوس+16

  • داستان ترسناک كابوس +۱۶ ::::::::::::::::::::   روبروي ساختمان عظيم الجسه اي پسر جواني تيكه به ماشينش زده بود و  با فندك فلزي كه در دست داشت  سيگارش را روشن كرد...هنوز اولين پك  را درست و حسابي نزده بود كه رفيق با چهره اي بشاش از ساختمان بيرون زد  چشمكي به علامت موفقيت نثارش كرد...پسرك پك ناكامش را به پايان رساند   و سيگار روشن را داخل جوي روان آب انداخت و سريعا سوار ماشين شد...  احمد كه تازه از راه رسيده بود نفس نفس زنان در حاليكه روي صندلي جابجا ميشد  گفت: كلي اصرار كردم تا قبول كرد ، الكي نوشين رو بهونه كردم گفتم فرخ و نوشينم هستن  من تنها موندم اين وسط....فرخ سوييچ را جا زد و خندان گفت: اشكالي نداره تا دم شركتشون ميريم بد ميگيم كار پيش اومد نمياد...همان لحظه دختر جوان و شيك پوشي در عقب ماشين را باز كرد  و حاليكه لبخند آرامي روي لب داشت سلام كرد و نشست....... به ادامه مطلب برووووووو+۱۶,كابوس ...ادامه مطلب

  • داستان اون شب+16

  • داستان اون شب   اونشب ::::::::::::::::::: هنگام غروب بود ، خورشيد نارنجي رنگ سطح آبي دريا رو سرخگون كرده بود.. پيرمردي ريش سفيد به بدنه كهنه پيكان كرم رنگي تكيه زده دست در جيب ايستاده بود سيگار مچاله اي بيرون آورد و بروي لبش گنجاند و سپس به ضرب كبريت روشنش كرد. هنوز اولين پك رو نزده بود كه يك خانواده چهار نفره از راه رسيد و سوار ماشين شدند پيرمرد كه ميدانست نبايد آنها رو معطل كند پك عميقي به سيگارش زد و آنرا محكم زير پاهايش له كرد...و درحاليكه دود سفيد ممتدي از دهانش خارج ميكرد سوار ماشين شد ودر را با صداي گوشخراشي بست، از آيينه نگاهي به مسافران انداخت: يك زن و مرد ميانسال با دختري 13 يا 14 ساله و در جلو پسر جواني كه كنارش نشسته بود و مشغول تماشاي دريا شده بود. پيرمرد سوييچ رو چرخاند و با صدايي لرزان گفت: كجا ميرويد قربان؟ مرد ميانسال كه پدر خانواده بود كاغذي از جيبش بيرون آورد و بدست پيرمرد داد آن هم با نگاه كوتاهي به آن سري به علامت دريافتن آدرس تكان داد و حركت كرد...... برای خوندن داستان اون شب به ادامه مطلب بروووووووووو+۱۶,داستان اون شب ...ادامه مطلب

  • یک داستان واقعی اما ترسناک ... /// خواهش مندیم افراد زیر 18 سال

  • یک داستان واقعی اما ترسناک ... /// خواهش مندیم افراد زیر 18 سال مادر از پله ها پائین آمد، امیر را دید که هم چنان مشغول تعمیر آبگرمکن است . به گوشهامیرخان تو از ساعت چهار بعدازظهر توی این سرما داری با » : در زیرزمین تکیه داد و گفتاین آبگرم کن ور می ری، آخه این چه کاریه؟ ول کن، خسته نشدی؟ ح الا حموم نرو، چی«. می شه به خدا خیلی حوصله داری، من به جای تو خسته شدمامیر جوان قوی هیکل و چهارشانه بوری بود . رو به طرف مادر کرد، تمام صورت وپیراهنش دودی و سیاه شده بود گفت:نه ننه، ببین اصلاً مشکلی نداره، تمام لوله ها رو پاک کردم، سه دفعه کاربوراتورو »سرویس کردم، نفت می آد، روشن می شه، تا بالای سرش هستم کار می کنه، باورت«. نمی شه دو قدم اونور می رم خاموش می شه.....به ادامه مطلب بروووووو+۱۸,یک داستان واقعی اما ترسناک ... /// خواهش مندیم افراد زیر 18 سال ...ادامه مطلب

  • داستان جالب جن..........

  • داستان جالب جن.......... یکی از دوستام تعریف میکرد توی یه محله قدیمی یه پیر زنه و پسرش که توی یه خونه قدیمی زندگی میکردن یه روز که یکی زنه داشته با همسایه اش حرف میزده بهش گفته که ما خونه مون جن داره ولی اون باور نمیکرده و همش میخندیده بعد زنه میگفت ما بهشون عادت کردیم و اون معمولا میاد دم تلویزیون و تلویزیون میبینه و گاهی اوقات هم وقتی پسرم لباسشو عوض میکرده لامپ ها رو خاموش میکردن بعد زنه همسایه باور نکرد یه روز پیر زنه بهش گفت من میرم مسافرت شبا بیا اینجا سر بزن اونم میره یاد حرف پیره زنه میوفته میگه برم ببینم این راس میگه که جن داره خونه شون میره میشینه جلویه تلویزیون بعد تلویزیون را یهو میبینه روشن شد برمیگرده پشت یهو میبینه یکی نشسته از زیر یه لباس سیاه داره با چشاش نیگاهش میکنه بعد جیغ میزنه میره به شوهرش میگه اینا خونه شون واقعا جن داره همه اینا راسته !! ,داستان جالب جن.......... ...ادامه مطلب

  • داستان جالب و کاملا واقعی+16

  •  حقیقته جن سلام۳ سال پیش بود مادر بزرگم شبانه در حال آبیاری باغ وسیع خود بود که میگفت پاسی از شب گذشته بود که جسم ناپیدا ولی به حرارت آتش با وی برخورد کرد و او را ده قدمی عقب تر راند وبه زمین پرت کرد وتمام بدن او کبود شد صبح آن روز قضیه را برای من و مادرم تعریف کرد منم از ترس نزدیک بود سکته کنم امسال پس از فوت او قضیه آن شب را برای نامزدم تعریف کردم و قه قهه زد وگفت اصلا شب بریم خونه مادر بزرگت وبهت ثابت کنم این حرفا مزخرفه منم برای لجبازی رفتم تا نیمه شب بیدار بودیم وخوابش گرفت چشممو بستم تا نگاهم به پنجره ای که به باغ ختم میشد نیفتد نیم ساعت بعد دیدم نامزدم انگار کسی جلوی دهنشو گرفته باشه تقلا میکنه جیغ زدم ترسیدمنزدیکش شم بسم الله گفتم ویاد دعای حضرت علی افتادم برای دفع جن ۳ مرتبه خوندمش و نامزدم مانند کسی که از غرق شدن نجاتش داده باشند خر خر میکرد دووییدم طرفش تمام دست هاش کبود بود وگفت بیا فقط فرار کنیم ازینجا و تا الان اون بلا چندین بار مجددا سرش اومده و با کلی دعا ودرمون اثراتش کم تر شده البته وقتایی آیت الکرسی میخونم براش این اتفاق نمیفته من واقعا معتقدم وجود داره حتی به تک تک اعضای فامیل ثابت کرده ام, داستان جالب و کاملا واقعی+16 ...ادامه مطلب

  • دامنه جدید.tk وصل شد

  • سلام.از این به بعد با این آدرس هم میتونید به سایتم بیاید www.nmtars.tkلطفا اطلاع رسانی کنید.,داستان,دامنه,رایگان,دامنه,ترسناک,دامنه ...ادامه مطلب

  • داستان ترسناک و خونین از چارلی بترس(خیلی ترسناک)

  • داستان ترسناک و خونین از چارلی بترس(خیلی ترسناک) سالها پیش در مدرسه ای كوچك در دهكده هالیرز در حوالی شهر نیویورکپسر بچه ی كوچكی با حالتی آشفته در محوطه حیات مدرسهبا عصبانیت به پاره سنگهای جلو پایش لگد می انداختنگاه مایوسش را به پنجره كوچك كلاس انداختكه دختری با موهای طلایی در چهارچوبش خودنمایی میكرددخترك كه انگار نگاه پسر را حس كرده بود مسیر نگاهشاز روبرو را بطرف پسر برگرداند و لبخندی نثارش كرد دوباره صورتش رو برگردوندپسر بچه بغضی كرد و پشتش را به پنجره كردهمان لحظه صدای زینگ زنگ مدرسه سكوت محوطه را شكستو بلافاصله صدای فریاد و هیاهوی بچه ها حسابی جو را عوض كردپسری درشت هیكل همراه دونفر كه گویا نوچه اش بودند با عجلهبسمت پسر آمدند پسر درشت هیكل كه دنیل نام داشت فریاد زد:هوی چارلی به چه جراتی پشتت رو بمن میكنیمثلینكه تنت میخاره چارلی با ترس رویش رو برگرداندو با خشم دنیل روبرو شد دنیل مشتی سنگین به سمتصورت چارلی پرت كرد كه باعث شد چارلی با دماغی خونینروی زمین بیافتد از پشت سرشان صدای نازك دخترك بگوش رسید:ولش كنید چیكارش دارید!دنیل لبخندی زد و گفت: میبینید بچه ها نگران چا چا جونش شدهبعد بروی چارلی نیم خیز شد و گفت:میخوای پول امروزتو بدی یا نه؟چارلی با سرعت و ترس دست در جیبش كردو اسكناس كهنه ای بیرون كشید هنوز از جیبش درست بیرون نیاورده بودكه دنیل رو هوا قاپید.و دور شد دخترك بدو بدو بكنار چارلی اومدو زانو زد و با مهربانی به چارلی نگاه كرد.بیست سال بعد در دل یك شب صدای هیاهوخیابان آلتین رو پر كرده بود دنیل با همان صورت خوك مانند و عبوسخودش دركت شلوار دامادی خیلی خنده دار بنظر میرسیدولی برعكس دخترجوانی كه كنارش بود مثل یك عروسككه اسیر یك دیو شده باشه بغض كرده و بی صدا اشك میریختچند متر آنطرف تر چارلی با ناراحتی گوشه پیادرو مخفی شده بودو با حسرت و عصیانبت به آن صحنه نگاه میكرد.صبح فردای آن روز وقتی دنیل میخواستاز خانه حارج بشه جلوی در خانه یك نامه پیدا كردآن را با تردید باز كرد و زوع به خواندنش كرد:..........به ادامه مطلب بروووووووو+۱۶,داستان ترسناک و خونین از چارلی بترس(خیلی ترسناک) ...ادامه مطلب

  • جدیدترین مطالب منتشر شده

    گزیده مطالب

    تبلیغات

    برچسب ها